وبلاگ

تجربه‌نگاری: حمید خلیلی

به نام خدا

ـ از سوابق فرهنگی خودتان قبل از اینکه درگیر کارِ کتاب شوید بفرمایید.

به لطف خداوند با شهید احمدکاظمی ارتباط داشتم. یکی دو ماه قبل از شهادت شان، دیداری با هم در قم داشتیم که ایشان فرمودند: علاقه دارم در نجف آباد یک فعالیت فرهنگی انجام دهم، ولی کسی را برای انجام این کار سراغ ندارم. من هم آرزویم خدمت در کنار ایشان بود، اما کارم جای دیگری بود و قرار شد حاج احمد هماهنگ کنند تا مامور شوم به یگان تحت امر ایشان. قبلش هم به غیر از تشکیل و فرماندهی لشکر خط‌شکن 8 نجف اشرف، یک پروژه بهداشتی درمانی و احداث درمانگاهی موفق انجام داده بودند. خلاصه مدتی بعد ایشان شهید شد و این ایده در ذهن من ماند.

سال 85 اولین سالگرد شهادتش بود. ایشان در اصفهان دفن شده بود و مسئولین قول داده بودند به یاد شهید، یک یادمان یا یک مجموعه فرهنگی بنا کنند، ولی با گذشت یکسال دریغ از حتی یک سنگ قبر ساده در بین شهدای لشکرش. تصمیم گرفتیم به یاد ایشان سنگ قبری بنا کنیم، که مسئولین پیشنهاد ساخت یک بنای یادمان را دادند. این یادمان، اکنون آرامگاه شهید حججی است.

تصمیم گرفتیم برنامه­ای هم در ایام سالگرد ایشان اجرا کنیم. به جای مراسمی در مسجد،‌ یک برنامۀ راهیانِ نور برای دانش­­آموزان نخبۀ نجف­آباد تدارک دیدیم. از حدود 48 دبیرستان، تقریباً 400، 500 نفر جذب و گزینش کردیم، عده‌ای از بچه­های نخبۀ نجف­آباد که در دانشگاه تهران بودند هم بعنوان کادر به کمک آمدند.

سه،‌ چهار ماهی فرصت داشتیم و در این مدت، برنامه­ریزی سنگینی ترتیب دادیم.  به نظر من مانند آن راهیان بندرت در کشور انجام شده. برای هر کدام از دانش‌آموزان هم یک کوله آماده کردیم با توشۀ فرهنگی راه و کلی برنامه‌های فرهنگی خاص.

خلاصه این گونه برنامه‌ها ادامه پیدا کرد تا تعداد این اعضا به 3200 نفر رسید. البته بخش تربیتی مؤسسه یکسال و نیم می‌شود که تعطیل است و فقط اردوهای جهادی و هیأت را همچنان داریم. کم‌کم آن اردوهای راهیان نور،‌ تبدیل شد به اردوهای تشکیلاتی قم یا مشهد، که در آن بچه­ها آموزش می­دیدند. بعد اردوهای فصل رویش، اردوهای جهادی و اردوی کربلا، امثال حججی هم در همین بستر پرورش یافتند. اعتقادم این است که هیچ کس غیر از شهید کاظمی نبود که این مؤسسه را جلو می‌برد. مشخص بود جریانی است که خودشان دارند هدایت می­کنند. خیلی برکت داشت.

تابستان 86 دویست نفر از بچه‌ها را انتخاب کردیم برای اردوی مشهد. منتها سبک آن با اردوی راهیان متفاوت بود. بچه­‌ها را به 5 گروه تقسیم کردیم، گروه مستند، داستان، خبر، سفرنامه و طنز. قبل از اردو برای آنها کلاس آموزشی گذاشتیم و به طور مثال به بچه‌ها آموزش دادیم که خبر چیست؟ آن روز تازه‌کار بودیم و مربی هم نداشتیم. البته خودم فیلم­سازی خوانده­ام و بچه‌های کادر هم کم و بیش کارهایی بلد بودند. به بچه‌ها نمونه کار دادیم؛ مثلاً به گروه سفرنامه، کتاب­های سفرنامه شهید آوینی و جلال را دادیم و به گروه خبر، خبرنویسی سوره مهر و چندکتاب دیگر تا بخوانند و سرمشق کارشان باشد.

خلاصه کلاس­ها برگزارشد و بچه­ها کار گروهی می­کردند. خروجی هم داشتند. داستان کوتاه بود، خبر بود، بولتن درست می­کردند و… . بچه­ها 24 ساعته مشغول بودند. وقتی از اردو برگشتیم، دیدیم بچه­ها انبوهی از مطالب را آماده کرده‌اند. برای تشویق بچه‌ها، گفته بودیم می­خواهیم این نوشته­ها را تبدیل به کتاب کنیم، اما در فضای این‌که کتاب را چگونه چاپ می­کنند و چگونه می­فروشند نبودم و بحث نشر را خیلی نمی­دانستم.

یکسری از مطالب بچه‌ها، را روی هم گذاشتیم. یک کتاب نوشتیم به نام «اگر هندوانه میوه ممنوعه بود» که در دو نوبت هم چاپ شد. موضوعش هم این بود که عده‌ای بچۀ جهان سومی؛ می­روند لاهه شکایت می­کنند. می­گویند اینها (مسئولان مؤسسه) دارند تروریست تربیت می­کنند! قاضی می­گوید شواهد و مدارک­تان را بیاورید. دلایل، نوشته­های بچه­هاست از خاطرات اردو. مثلاً مباحث آقای یکتا یا آقای طائب را در کلاس،‌ به عنوان دلیل مطرح می‌کنند و می‌گویند استادی به نام فلانی آوردند که بحث­های تروریست و کارهای تروریستی را مطرح کرده است.

این کتاب شاید برای عموم جذابیتی نداشته باشد، ولی برای بچه­ها جذاب بود. یک مجموعه داستان کوتاه به نام «هفت خوان» هم از نوشته‌های بچه‌ها جمع‌آوری کردیم که مرتبط با امام رضاع است. این کتاب در جشنواره امام رضا یک جایزه هم دریافت کرد.

موقع چاپ این کتاب­ها، رفتیم پیش آقای یکتا و مسئله را با ایشان درمیان گذاشتیم. از آن طرف هم یک جلسه رفتیم نزد آقای خاموشی مسئول سازمان تبلیغات اسلامی. آن زمان هنوز قرارگاه خاتم شکل نگرفته بود. آقای خاموشی فرمودند شما به جای اینکه کتاب چاپ کنید، ابتدا بروید کتابفروشی یاد بگیرید. گفتیم باشد کجا باید برویم؟ گفت ما در نجف­­آباد یک فروشگاه داریم به نام «کتابشهر ایران»، ما هم از خداخواسته وارد کار کتابفروشی شدیم. اصلاً یادمان رفت می­خواهیم کتاب چاپ کنیم. رفتیم کتابشهر نجف­­آباد. آدم خوبی متصدی آنجا بود، ولی زیاد فعال نبود. بعد از او، آنجا را از سازمان تبلیغات اجاره کردیم و چند نفر از بچه­های مؤسسه از جمله شهید حججی، محسن همتی‌ها، عباسی، مجید شکراللهی، مهدی جهانگیری، سید دانیال حسینی و…. را هم با کتابفروشی درگیر کردیم.

در همان زمان آقای یکتا تماس گرفت و از من برای کار در مؤسسه عماد دعوت کرد. من هم پذیرفتم.

در مؤسسه شهید کاظمی، ما گروه­های زیادی داشتیم، گروه علمی، ورزشی، حتی شرکت کننده در مسابقات بین­المللی داشتیم. در این بین، گروه کتاب نامش مرکز نون والقلم شد. وقتی کتابشهر را تحویل گرفتیم و کتابفروشی شدیم، این گروه جان گرفت.

با آموزش و پرورش صحبت کردیم و کتابخانه­های 48 مدرسه را تحویل گرفتیم، در آنها هم کارهای تربیتی مؤسسه و هم عضوگیری را انجام می­دادیم.

اول مهرماه که می­شد، ما غیر از 48 مدرسه که در آن‌ها نمایشگاه داشتیم، در چند دبیرستان و مدرسه دیگر هم نمایشگاه می‌زدیم.

ـ شما روی فروشگاه نظارتی نداشتید؟

قرارداد به نام من بود، نرم­افزار ایده را آنجا نصب کرده بودم و کار را کنترل می­کردم. فروشگاه را از بهمن سال 86 گرفتیم. فروشگاه را دو قسمت کرده بودیم. یک قسمتش نون­والقم، که مربوط به کارهای شکراللهی و حججی در مدارس و مساجد و از جنس کارِ ترویجی بود. دوم کتاب­شهر، که کارِ فروشگاهی را انجام می‌داد. همۀ بچه­ها هم یک‌جا بودند، ولی حساب و کتاب­ها و برنامه­ها جدا بود. آنها کارشان فقط فروشگاه و اینها هم کارشان ترویج کتابخوانی بود. تقریباً 35 طرح کتاب در آن کتابفروشی اجرا شد، مانند این‌که مهدکود­ک­ها را بیاوریم داخل کتاب­شهر و….

– فعالیت‌های نون و القلم چگونه بود؟

بین بچه­ها رقابت بود. نون­والقلم با کتابشهر همیشه رقابت داشتند. اینقدر رقابت­شان سنگین شد که دیگر خودشان مستقیم کتاب می­گرفتند. می­گفتند صرف نمی‌کند از کتاب­شهر کتاب بخریم. یک رقابت جالب بین آنها شکل گرفته بود. البته دعوا نبود و بچه­ها واقعاً دنبال کار بودند. همۀ آنها تازه وارد دانشگاه شده بودند و منفعت مالی هم برای آنها داشت. مرکز نون والقلم چیزی حدود 35 طرح ترویجی ارزشمند را اجراء کرد که هرکدامشان ساعت ها جای بحث و تبادل نظر دارد از شاخص ترین این طرح ها می توان به معرفی کتاب در تریبون نماز جعه توسط امام جمعه اشاره کرد که بعدها مصوب شد و در کل نمازجمعه مقرر گردید که کتاب تبلیغ جدی شود و حتی بچه ها تشویق شدند.

– کار عماد چگونه بود؟

پس از مدتی من از عماد بیرون آمدم. من در عماد دو مسئولیت داشتم، یکی مدیر عماد بودم و یکی هم فروشگاه قم را روبروی پاساژ قدس راه­­اندازی کردم. موفق هم شدیم ولی بعد دیگر نشد در عماد ادامه همکاری داد. علت هم مساله خاصی نبود. عماد یک ساختار و سازمانی داشت که ادامه همکاری ممکن نبود.

ـ در آن دوران، کارِ شما چگونه شکل گرفت؟

با اینکه شروع فعالیتمان بود، ولی کاملاً حرفه­ای کار می­کردیم، مانند کاسبی. اجارۀ ما از 200 هزار تومان شروع شد تا پارسال که 1 میلیون تومان شده بود. زمانی که کتابشهر را تحویل گرفتیم، یکسری کتاب در فروشگاه بود. کتاب­ها را از آن شخصی که آنجا بود خریدیم، فروشگاه هم بزرگ بود، حدود 100 متر. رفتیم قم و با بوستان کتاب قرارداد بستیم. نمایشگاه استانی قم گفتند اگر از طرف مؤسسه نامه ببرید آنجا تخفیف خوبی می­دهند، بُن هم می­دهند که آن روز 15 میلیون بن به اسم مؤسسه گرفتیم. آن زمان کتاب «دا» تازه آمد بود. با آقای جوکار هم یک سال بعد آشنا شدیم در همان نمایشگاه استانی قم که گفتند ما نمایندۀ سورۀ مهر هستیم، 5 میلیون از آن‌ها کتاب خریدم و چون نمایشگاه بود، 40 درصد تخفیف داشت و بعد با این بُن، کتابفروشی ما رونق گرفت. این ماجرا یکسال بعد از آن است که ما کار را شروع کرده و تازه با ناشران خوبی آشنا شده بودیم.

ما هیچ سرمایه­ای نداشتیم. ماهیانه اجاره می­دادیم و به کسی هم که قبل از ما آنجا بود به جای پول کتاب‌هایش، چک 3، 4 ماهه دادیم. در سال­های اول هم خیلی ناشیانه عمل می‌کردیم. کم کم با نشر آشنا شدیم و فهمیدیم چه کتابی بیاوریم؟ مخاطب کیست و چه می‌خواهد؟ بچه­ها هم همچنان در مدارس کار می­کردند. دیگر حرفه­ای شده بودیم و به جایی رسیده بود که بوستان کتاب زنگ می­زد و درخواست می‌کرد کتاب‌هایشان را توزیع کنیم.

با آقای یحیی­آبادی هم در اردوی مشهد آشنا شدم. یک اتفاق جالب را بگویم: در اردوی مشهد آقای طائب را برای سخنرانی برده بودیم. قبل از اردو، یک آقایی هر شب به من زنگ می­زد –آن زمان ما هنوز کتابفروشی را نگرفته بودیم- گفت آقای طائب کتابی دارد که خیلی خوب است و همه باید این کتاب را بخوانند، من فکر می­کردم او مسئول دفتر حاج آقاست. بعدا فهمیدم یحیی­آبادی بود. من او را نمی­شناختم. گفت شما چند نفر هستید؟ گفتم 270 نفر. گفت من 270 تا از این کتاب را می­فرستم مشهد، آدرس را دادیم و بعد رفتیم مشهد. دیدیم او 400 کتاب فرستاده است، هرچه زنگ هم می­زدیم جواب نمی‌داد!

به حاج آقا گفتم مسئول دفتر شما زنگ زده و گفته است بچه­ها باید حتماً این کتاب را بخوانند. گفت چه کسی گفته؟! گفتم نمی­دانم. فامیلی او را یادم رفته بود و حاج آقا هم نمی‌دانست کیست! کتاب­ها را در مشهد رایگان بین بچه‌ها توزیع کردیم و باقی آن را آوردیم. ما دیگر این آدم را ندیدیم تا یکسال بعد که من قم بودم. دیدم یک پسری داخل مغازه آقای جوکار می­چرخد و صدایش شبیه همان کسی است که من تلفنی با او صحبت کرده بودم. به او گفتم فامیلی شما چیست؟ گفت یحیی­آبادی. گفتم شما کتاب به مشهد فرستادید بعد جواب تلفن را هم ندادید؟ یادش آمد. ما مرداد سال 86 رفتیم مشهد، بهمن کتابفروشی را راه انداختیم و بهمن ماه سال بعدش با آقای جوکار آشنا شدم و اسفند 87 با یحیی­آبادی.

در اردوی مشهد شدیداً بچه­ها را کتابخوان کرده بودیم. خودم نیز فقط با نشر معارف، نمایندگی سوره مهر و بوستان کتاب آشنا بودم. از نشر معارف کتاب­های دانشجویی زیاد می­گرفتیم. و با مهدی فقیهی­نژاد هم قبل از کتابفروشی آشنا شده بودیم.

 

 

ـ چگونه با آقای فقیهی‌نژاد آشنا شدید؟

هفتگی هیأت داشتیم و هر پنجشنبه می­رفتم نجف­آباد. صبح پنجشنبه می­رفتم فروشگاه پاتوق کتاب یا همان نشرمعارف قم و برای جمعه عصر که هیأت داشتیم کتاب می‌بردم و به بچه­ها می­فروختیم. آقای فقیهی‌نژاد آن موقع در نشر معارف بودند و بعنوان یکی از فعالین این حوزه، بسیار مشورت و کمک به ما دادند.

– بعد از بیرون آمدن از موسسۀ عماد چه کردید؟

همزمان با بیرون آمدن از موسسه عماد، خوشه در جلسه ای چند نفره و با پیشنهاد مجید عبدالهی و مهدی فقیه نژاد راه افتاد. زمانی که حساب‌های فروشگاه عماد قم را تسویه کردیم، 20، 30 میلیون کتاب باقی ماند که در اصل سود ما بود، یک زیرزمین در سمیه اجاره کردم و کتاب‌ها را آنجا بردم. تصمیم گرفتم پشتیبانی نجف­­آباد ­شوم، کتاب‌ها را از ناشران بگیرم­، بسته­بندی­کنم و ارسال.

تنها بودم و همۀ کارها را خودم انجام می‌دادم. بعد دیدم بدون اسم و رسم نمی­شود. تصمیم گرفتم آنجا را تبدیل به نشر کنم. یک مجوز نشر در گذشته گرفته بودم. این نشر «مجد اسلام» نام داشت و باطل شده بود. ارشاد قم با توجه به سوابق حمایت جدی کرد و مجوز هم تمدید شد.

ـ این کتاب­ها چگونه به دست شما می­رسید؟

من از گذشته با نویسندگان حوزۀ دفاع مقدس من جمله محمود زاده، داودآبادی و… ارتباط داشتم. آن روزها هم مثل الان ناشران موفق خصوصی کمتر بودند. در حوزه دفاع مقدس سوره مهر بود، عماد، فاتحان و ابراهیم هادی و یا زهرا ولی در کل محدود بودند. الان ما یک جبهه هستیم، بعضی اوقات بچه­ها ناسپاسی می­کنند. آن روز اصلاً نامی به نامِ جبهه فرهنگی نبود. و امروزه حتی نشرهای قدرتمندی در این جبهه وجود دارند مثل کتابفروشان حرفه ای و توانمند و حتی زنجره ای کتاب.

با انتشارات مجد اسلام کار را شروع کردیم. کتاب‌های هفت­خوان و مرگ تدریجی یک سهراب و دو کتاب کودک چاپ شد. کتاب «دیدم که جانم می­رود» را از حمید داود آبادی چاپ کردیم. کتاب «توقف ممنوع» خانم حیدری از کادر موسسه­مان هم چاپ شد که الان هر کدام از آنها 30، 40 هزار تا چاپ شده‌اند. این دو کتاب را با قرض و چک چاپ کردیم. از بچه‌های خوشه و آقای نیلی هم درخواست حمایت کردیم.  یک کمک گرفتیم که سرمایۀ کار شد. پشت سر هم کتاب چاپ کردیم تا این که یک نمایشگاه استانی در مجتمع ناشران قم راه انداختند. ما هم به نام همان مجداسلام ثبت­­­نام کردیم.

در نمایشگاه یک واحد گرفتیم. دیدیم واحدهای این مجتمع خالی است. واحدی با ماهی 200 هزار تومان اجاره کردیم و یکی دو میلیون هم پول رهن دادیم. از آن روز تا حالا اینجا مانده‌ایم. الان آن دو سه کتاب، تقریباً به 400 تا کار رسیده است.

ما الان در کار ترجمه هم وارد شده‌ایم. 30، 20 عنوان کتاب را ترجمه کردیم و از کتاب‌های خودمان هم 10 عنوان کتاب قرارداد بستیم.

 

ـ یعنی با خارج از کشور هم ارتباط گرفتید؟

بله. وقتی که کار ما رونق گرفت، سال گذشته بخش بین­الملل را راه­اندازی کردیم. در لبنان یک انتشاراتی ثبت کردیم به نام «دارالحضاره الاسلامیه» یعنی تمدن اسلامی، سیستم آن را هم کامل جدا کردیم، نرم­افزارهایمان یکی است. الان آقای نورانی بعدازظهرها می­آید آن طرف. دو مغازه اینجا گرفتیم، این واحد ترجمه است، ولی قانونی آن را ثبت کردیم. کتاب «ملاصالح»، «دیدم که جانم می­رود»، «کار باید تشکیلاتی باشد» و «ماه در آینه» را پارسال ترجمه کردیم.

 

ـ کتاب‌شهر را از دور مدیریت می­کردید. چطور ممکن است شما در یک شهر دیگری باشید و فروشگاه شما در یک شهر دیگری باشد؟ نیروهای شما هم تازه­کار بودند، این با چه مدلی انجام می­شد؟

به نظرم یک کتابفروشی، وقتی کتابفروشیِ موفقی است که خودش نیروهایش را تربیت کند. ما آنجا صاحب کار و رئیس فروشگاه و مدیر و کارمند نبودیم. الان همه زندگی­هایشان با هم یکی است. خانواده­ها با هم ارتباط دارند. البته من هم یک جاهایی مراقب آن‌ها هستم و حواسم هست. فقط باید کنترل اقتصادی می­کردم. خودم با نرم­افزار ایده به صورت تحت وب، فروش آنها را کنترل می­کردم و ماهی یک‌بار به آنها سر می‌زدم. ضمن اینکه مواردی برای من اهمیت داشت و بچه ها هم رعایت میکردند و هنوز هم ادامه دارد بعنوان مثال حساسیت در محتوا و ورد کتاب های زرد و مضر و حتی کتاب های جراین روشننفکری همیشه در فروشگاه ممنوع بوده و هست اگر چه حتی مخاطب و مشتری برای خرید صف بکشد ورود این کتاب ها و حتی تعدادی از ناشران ممنوع بوده و هست و خط قرمز ماست و بچه ها هم رعایت کرده و میکنند.

 

ـ فروشگاه دست یک نفر بود یا چند نفر با هم بودند؟

آنجا چند مقطع داشت؛ اولین بار خانم ابراهیمی مدیر اجرایی بود. بچه­ها زیر نظر او کار می­کردند. بعد از او خودم مدیر بودم و هر سال یکی از بچه­ها را بالای سر آنها می­گذاشتم، مانند ارشد پادگان­ها. مثلاً می­گفتم امسال مجید ارشد شماست. هنوز به آن نون­والقلم عِرق دارند و هنوز هم وجود دارد اما در کتابشهر نیست، جالب است که فروشگاه هم نیست. یک زیرزمین است ولی فروش آنها از یک فروشگاه بیشتر است، چون دارند از آن ظرفیت استفاده می­کنند. الان یک نیرویی است به نام مهدی صفری که شکر­الهی او را تربیت کرده است و آنجا کار می­کند، مشتری ما هم است.

در گروه ترویجی نون والقلم بچه‌ها حقوق درصدی می‌گیرند که انگیزه داشته باشند، اما در کتاب­شهر به آنها حقوق ثابت می­دادم. کسی که می­خواست بیاید کتاب‌شهر، باید حتماً مرحله ترویج کتاب در نون والقلم را طی می­کرد.

 

ـ این نیروها برای شما ثبات داشتند.

بله، اینها با هم پرورش پیدا کرده بودند. محبت بین شان و کار حرفه ای و النهم فرهنگی خیلی تاثیر دارد.

 

– سرنوشت کتابشهر چه شد؟

کتابشهر را تحویل دادیم. در کنار کتاب­شهر، بنیادی بود. از اول با ما مشکل داشتند که ما چه کار کرده‌ایم آقای خاموشی اینجا را به ما داده است آنهم با اجاره!!!. هر دفعه یک چوبی لای چرخ ما می­گذاشتند، این اواخر خسته شدم و فروشگاه را تحویل آنها دادیم. الان هم دیگر به جایی نیاز نداریم.

ـ از نظر اقتصادی سوددهی هم داشت؟

کتاب‌شهر در چند مرحله سوددهی داشت، ولی در چند مرحله ضرر داد ولی این ضرر، با استقامت و برنامه‌ریزی جدی و مشورت های فراوان باعث شد رونق بگیرد. تجربه کردیم که سیستم موسسه و کتاب فروشی باید جدا باشد و نشر و کتابفروشی باید کاملا با حساب و کتاب و برنامه اداره شود. و تجربه کتابشهر بزرگترین سرمایه برای نشر و پخش و کتابفروشی شهید کاظمی است، ودر این موضوعات حاج اقای دیباج نقش خیلی جدی بعنوان مشارو ایفا نمودند وهمیشه به عنوان یک مشاور امین و کاربلد در کنارمان بودند و هستند. وبعد ها هم خوشه شکل گرفت و این تشکل هم کمک خیلی خوبی در پیشرفت کار و تجربه بود.

ـ الان اگر برگردید به زمانی که فروشگاه افتتاح شد چه کار متفاوتی انجام می­دهید؟

خیلی متفاوت خواهد بود و خیلی روی همه چیز فکر می­کنم. اکنون ما کتاب راکد نداریم. یعنی پالایش شده و حساب شده کتاب می­آوریم. من الان بخواهم یک کتابفروشی بزنم، نصف اینجا را اجاره می‌کنم. با عدد و رقم می­گویم همه چیز باید محاسبه ­شده باشد. مشکل بچه­­ها این است که الان براساس موج فکر می­کنند، اقتصاد در کارشان ندارند. ما در کتاب فروشی های انقلابی ظرفیت ها و مزیت­هایی داریم که کسی نمی­داند و در هیچ کجا نیست. من روز اولی که اینجا را گرفتم، با بچه‌های کتابشهر جلسه‌ای گذاشتیم و یک دوره­ برای آنها ترتیب دادیم. کسانی مثل آقایان دیباج، شفیق و حقی و سبحانی نسب هم برای آموزش آوردیم.

ـ پس یک روند آموزشی برای نیروها داشتید؟

بله. مثلا آقای دیباج را آورده بودم احکام بازار را بگوید. آقای شفیق مدیریت فروشگاه را بگوید و بعضی از فعالین این حوزه.

 

– فروش شما اینجا چگونه است؟

یکی از دوستان به ما گفت اینجا پاخور ندارد، اما شما اکنون می‌توانید میزان فروش را ببینید. اگر بخواهیم این مغازه را مقابل پاساژ قدس بگیریم باید ماهی 5 میلیون تومان بدهیم، اما الان ماهی 500، 600 می­دهیم. امروز شاید مشتری کمتری بیاید اینجا، ولی اینها مشتری هستند و جای دیگری نمی­روند. و تمرکز جدی ما روی مخاطبین و تامین نیازهایشان است. حتی میتوانیم با کمتر بودن هزینه ها شرایط و تخفیف هایی برای مخاطبینمان اختصاص دهیم درکار تولید، پخش و نشر و سایت و فروشگاه تمرکز جدی کردیم . مشتری­های ما غالباً روزانه 200، 300 تومان می­خرند و همه هم مشتری ثابت هستند. پخش و نشر هم کار خودش را می‌کند. به جای مکان پاخور و گران قیمت، مزایای نسبی دیگری را فراهم کرده‌ایم.

 

ـ چطوری مشتری ثابت شدند؟

اول شناخت دقیق مخاطب و نیازهای او و خیلی مزایای دیگرکه برای مشتری مهم هستند و می‌شود ایجاد کرد. و دیگری شرایط خوبی که در فروشگاه برای مشتری ایجاد کرده‌ایم. در کتاب فروشی مهمترین رکن مخاطب است و تامین نیازهایش و ما همیشه این یک موضوع اصلی است در فعالیتهایمان.

 

ـ آیا تخفیف هم میدهید؟تخفیف، مشتری را بدعادت نمی­­کند؟

مشتری از من توقع دارد، چرا ما این طرف قصه را نمی­بینیم. با شرایط اقتصادی الان با مخاطب همراهی کنیم. من می­گویم تخفیف محدود و حساب شده مشکلی نیست و  فروش شما بالا می­رود. گردش مالی شما بالا می­رود. ولی من تخفیف­های 40، 50 درصدی را اصلاً قبول ندارم و آفت می‌دانم. البته خانه کتاب و وزارت ارشاد هم در طول سال تخفیف ها و سوبسید های ویژه ای برای مخاطبین لحاظ میکنند و بهتر است استفاده کنیم ولی باید به سمتی رفت که در اینده مخاطبین مثل خیلی از اقلام و نیازهای اساسی طلب تخفیف نکنند و کتاب به جایگاه اصلی خودش برگردد.

 

ـ شما تبلیغات هم دارید؟

بله بحث سایت و اینستاگرام هست. ما دو سه تا ضعف داریم که یکی تبلیغات است و داریم روی آن کار می­کنیم؛ البته تا الان به اندازۀ خودمان بوده ولی داریم آن را حرفه­ای می­کنیم. برای روابط عمومی و بازاریابی و تبلیغات، دنبال نیروی مجرب هستیم، به نظرم خیلی در این مساله ضعیف هستیم.

 

ـ استقلال در بخش­های مختلف رعایت می­شود؟

نشر و پخش ما کاملا داری سازمان و ساختار و شرح وظایف است و هرکدام از کارکنان در حیطه کاری خود با روحیه جهادی کار می‌کنند؛ ضمن اینکه بچه‌ها همکاری جدی با هم دارند.

 

ـ در اصفهان هم یک فروشگاه دیگر راه­اندازی کرده بودید؛ درست است؟

یک مؤسسه به نام میقات انصار بود که با مؤسسۀ ما در ارتباط بودند. مثلاً ما یک روحانی می­آوردیم برای سخنرانی، آنجا هم می­رفت. مدتی با بچه‌های ما همکاری کردند و کارهای خوبی در اصفهان انجام شد. بعد هم یک فروشگاه ایجاد کردند. اما مشکل آنها این بود که همه خانم بودند و بعد مسئول آنها ازدواج کرد، کارِ خوبی هم انجام دادند، بعد از ازدواج و زندگی و… کم‌کم ارتباطشان قطع شد.

 

ـ در فضای پخش چطور. شروع کار چگونه بوده است؟ با چند کتابفروشی کار می­کردید و با چه شهرهایی؟ کار پخش را از آن زیرزمین شروع کردید؟

بله آن را هنوز داریم. در عماد با یکسری آدم­ها مانند جلایی، قربانعلی­زاده، محبی و دافعی کار می­کردیم. وقتی از عماد بیرون آمدم، با آنها تماس گرفتم؛ داستان زیرزمین را گفتم و همکاری را با هم شروع کردیم. ویکی از افتخارات الان ما ارتباط با بچه های کتاب فروش خوشه است علی رغم مشکلات و بعضا بی تجربگی و بد حسابی چار که همیشه به فکر این میباشم که روز اول خود ما چگونه شروع کردیم.

ـ طرح کسب و کار هم برای کارتان می­نویسید؟

بله، همه برنامه داریم. یک برنامه 5 ساله نوشتیم. البته در کار یک تغییرات کوچک می­­دهیم. ابتدای هر سال برنامه می­نویسیم و مشخص می­کنیم این قسمتِ چشم‌انداز را امسال باید انجام بدهیم و برای اینکه به اهداف برسیم، ذیل آن می­نویسیم چقدر باید فروش داشته باشیم؟ چقدر باید هزینه بکنیم؟ چقدر کتاب­های خودمان را بفروشیم؟ چقدر کتاب­های دیگران، چقدر سود داشته باشیم؟ و مطابقت می­دهیم. الحمدلله گرچه از نظر هدف و چشم­انداز بعضی جاها تغییرات داشتیم، ولی از نظر عدد ریالی همیشه از آن چیزی که می­نوشتیم بیشتر بوده است.

ـ چند درصد می­توانید نیاز کتابفروشی­هایی که با آن‌ها کار می­کنید را تامین می­کنید؟

در حاضر خوشه یک جریان مردمی با ریشه بسیار متحکم است و کمتر جریانی را میشود نام برد در جبهه فرهنگی انقلاب که به این استحکام و مردمی و خصوصی باشد اما بعضا بعضی حرفه ای نیستند و حرفه ای عمل نمیکنند که این هم با آموزش و هم افزایی و تجربه بیشتر ان شالله مرتفع خواهد شد، و ما هم همیشه تلاشمان این بوده که نیازهای در حوزه انقلاب این بزرگوارن را تامین نماییم و همکاری با اعضای خوشه هم با تمام مشکلات افتخار است برای ما.

ـ وارد کتاب کودک نشدید؟

ما همان زمان در مؤسسه دو کتاب کودک چاپ کردم. اولین جایی که کتاب مدافعان حرم کودکان چاپ کرده است ما بودیم، یعنی قبل از روایت فتح ما چاپ کردیم. و بزودی ورود جدی در حوزه کودک و نوجوان خواهیم داشت.

ـ کتاب محور دورۀ اخیر پویش­ها کتاب شما بود، از مسئولین روشنا هم محسوب می­شوید هیات امنای آنجا هستید.

بله من و آقایان پیرمرادیان، دیباج ، فقیه نژاد، سعیدی و جوکار دیگر از دوستان هستیم.

ـ پویش­ها را چگونه می­بینید؟

خیلی خوب است. البته بعضی می­گویند اینها ضرر است، ولی من می­گویم هر کاری کمک کند به اینکه مردم کتاب بخوانند و وارد کتابخوانی شوند خوب است. پویش قطعاً یک‌سری ضعف­هایی دارد. من بعضی جاها از منتقدین پویش بودم. یکی از نقدهایی که داشتم، وقتی بود که 20، 30 هزار کتاب «من زنده­ام» توزیع کردیم. این از آن کارهایی بود که آزمون و خطا دارد، منتها خدا لطف داشت و هوای ما را داشت. اصلاً نمی­فهمیدیم 20 هزار تا من زنده­ام یعنی چه! حججی­ و همکارانش 4 هزار جلد فقط در نجف آباد توزیع کردند. بعد ضربه­ای که خوردیم در کتاب خانواده نتوانستیم شرکت کنیم، پویش دو تا مشکل برای ما پیش آورد؛ در نجف­آباد ارائه کردیم و بیشترین جایزه را در نجف­آباد بردیم، یعنی 20، 30 میلیون جایزه ما بردیم. اما وقتی 4 هزار کتاب می­بریم و توزیع می‌کنیم، پای مشتری­ها از فروشگاه بریده می­شود. دوم شما قبلا مثلاً 1میلیون تومان می­فروختید از 200 کتاب، اما الان 1 میلیون می­فروشید از 1 کتاب، یعنی در دورۀ 3 ماهه ارتباط شما با باقی ناشران قطع می­شود. یکدفعه پویش تمام می­­شود، چشم­تان را باز می­کنید و می­بینید خبری نیست. این نکته را گفتم و کسی هم متوجه نشد.

در پویش خانواده نیامدیم، اما از نامیرا آمدیم و مدیریت کردیم. یعنی رفتیم با آقای دیباج مشورت کردیم. حاج آقا گفت اشتباه تان این بوده که زیاد از حد آوردید، با کم شروع کنید  و سیستم فروشگاه را بهم نزنید.

پویش قطعاً یک مشکلاتی دارد ولی در کل خوب است و ککم به کتابخوانی و هم افزایی هم میکند. در کل پویش خیلی خوب است؛ خوبی نه به خاطر پولش به خاطر اینکه بخواهیم مردم را کتابخوان کنیم و یک کار تشکیلاتی است، الان اگر در جامعه­ای کتاب خوانده نشود یعنی رکود، شما باید ایجاد هیجان کنید، پویش یعنی هیجان، چرا پویشِ من زنده­ام موفق بود؟ باید ایجاد هیجان کرد

ـ ضعف­ها را چگونه باید مدیریت کرد؟

باید روی آنها فکر کرد. هیجان در هر کار اقتصادی و همچنین کار کتاب خوب است. بعضی وقت­ها رونمایی­هاست، مثلاً فلان کتاب دارد می­­آید، آقا تقریظ کرده، فلان کتاب می­خواهد توسط آقا تقریظ شود و… بعد اینها از کتابفروش­ها به مخاطبین منتقل می­شود، مخاطبین هم دنبال این هستند که ببینند چه خبر است. البته همه این فعالیت‌ها باید برنامه و حساب و کتاب دقیق داشته باشد.

ـ با ادارات و نهادها هم ارتباط جداگانه دارید؟

ما چون ناشر هستیم قطعاً ارتباط داریم، ولی در پخش جدولی داریم که یک نظام­نامۀ پخش مشخص کرده است.

ـ کدام بخش کار بچه­های خوشه مشکل دارد؟

یکی آموزش، و بعد نگاه­هایشان را اقتصادی کنند. یعنی بچۀ فعال حزب­اللهی هستند اما اینجا را با موسسه اشتباه گرفتند، اینجا یک بنگاه اقتصادی است، نرم­افزار، حساب، کتاب، سود، زیان باید حرفه­­ای باشد، حرفه­ای کار نمی­کنند و خوشه هم بایدآموزش بگذارد.

ـ صورت حسابرسی شما دقیق است؟

بله، مالیات می‌دهیم و بیمه کارکنان را پرداخت می‌کنیم. البته چوبش را هم خورده‌ام. در یک مقطعی جریمه سنگینی به بیمه دادیم

ـ خودتان در آموزش دوره­ای مدیریتی شرکت کردید؟

از سال 72 شاغل رسمی جمهوری اسلامی بودم و رستۀ من معمولاً اداری ـ مالی بوده است. هم حسابداری را می­دانم، هم بیمه و قوانینش را، در کار کتاب و تخصص هم یکی دو دوره نشر رفتم، در دوره‌های آموزشی مجمع ناشران شرکت کردم، بعضی بحث­های بازاریابی را هم رفتم و اینها باید در کنار تجربه باشد. بعضی وقت­­ها این کلاس­ها خوب است و بعضی وقت­ها تجربه، ولی روی بچه­ها خیلی حساسم، الان به بچه­ها گفتم نرم­افزارهای ایندیزاین و فتوشاپ را باید بلد باشند، حسابداری باید بلد باشند. خودم هم برای آنها دوره می­گذارم، یک بودجه در بودجه سالیانه برای آموزش بچه­ها در نظر گرفته‌ام. علاوه بر آموزش، تفریح هم هست، مثلاً زیارت مشهد و…

دیدگاهتان را بنویسید