وبلاگ

تجربه‌نگاری: محمود دوخایی

من در سال‌هایی که مقطع راهنمایی بودم، وارد پایگاه بسیجِ محلات شدم و از آن زمان، کارهای زیادی انجام دادم. تربیت و رشد خوبی در پایگاه کردم. پس از اینکه دیپلم گرفتم به سربازی رفتم. عده‌ای از روحانیونی که از مدرسه آیت‌الله مجتهدی آمده بودند، طرحی را در مترو با رویکرد معرفی و فروش کتاب اجرا می‌کردند. این گروه با ما رابطه‌ داشت و به‌واسطه این رابطه از ما خواستند که در این طرحِ معرفی کتابِ مترو شرکت کنیم. مدتی را در این طرح بودم. سپس نشر کتابستان که از اجراکنندگان این طرح بود و دیگر دوستان با توجه به ارتباطاتی که با مترو به وجود آمده بود، تصمیم گرفتند که در مترو فروشگاهی راه‌اندازی کنند. با پیگیری و رای‌زنی بالأخره در سال ۹۱ این فروشگاه را از مترو گرفتیم و آغاز به کار کردیم.

در ابتدای کار، ما گروهی حدوداً پنج‌نفره بودیم که بی‌وقفه برای اینجا تلاش می‌کردیم. زحمت‌های زیادی کشیدیم. آن زمان کسی را هم نمی‌شناختیم که از او یاد بگیریم و اصولاً در امور فروشگاهی هیچ‌کدام از ما هیچ تجربه‌ای نداشت. بیشترمان دغدغه فرهنگی داشتیم تا اقتصادی، که در درآمد کتاب‌فروشی اصلاً اهمیت نداشت.

من برای این کار فوق ‌‌دیپلم شبکه توزیع و خدمات کالا گرفتم؛ چون سوادش را نداشتم، روزی که وارد این فضا شدم سردرگم بودم، اصلاً نمی ‌‌دانستم برای بازاریابی و تولید محتوا در حوزه فروشگاهی چه باید کرد؟! اصلاً فروشگاه ‌‌داری یعنی چه؟ این‌طوری هم نبود که ۱۰ جلسه کلاس خصوصی باشد و ما برویم آموزش ببینیم. ما هم گفتیم می‌رویم دانشگاه رشته‌اش را می‌خوانیم.

ـ آیا آموزش نیاز است؟ خیلی افراد می‌گویند لازم نیست؛ کاسبی است دیگر! مگر سوپری یا فروشنده لباس می‌رود یاد بگیرد؟

نه، فضایش متفاوت است. در جایی که همیشه برای خرید به شما رجوع می‌کنند؛ بله نیازی نیست. چون محصول شما تک است و او هم نیازمند محصول شماست. شما اگر توضیح ندهید و حتی اگر رفتار مناسبی هم نداشته باشید، شاید ناراحت شود، ولی آن کالا را از شما می‌خرد. ولی ما در حوزه فرهنگی باید اشتیاق ایجاد کنیم. اولاً فروشمان کم بود. دوماً آدم ‌‌هایی هم که می ‌‌آمدند نیاز داشتند که کتاب را طوری برایشان تبلیغ کنیم  ‌‌که دفعات بعدی هم رجوع کنند، به همین دلیل خودم مشتاق بودم که در این فضا باشم؛ و بنابراین دوره آن را گذراندم و توانستم در آن فضا نتایج زیادی بگیرم.

ـ یعنی دانشگاه و رشته‌ای که خواندید برای شما مفید بود؟

حداقل برای شخص خودم مفید بود، چون خیلی از مباحث کلان‌ بود، نمی ‌‌توانستیم آن‌ها را در فضای فروشگاهی خودمان لحاظ کنیم؛ ولی همان‌که در حافظه خودم به‌عنوان شاکله مدیریتِ شبکه کالا باقی مانده، در آینده به دردم خواهد خورد. بعد از آن فهمیدیم که باید در جزئیات و ریشه مباحث فرهنگ وارد شویم و به همین دلیل مدیریت فرهنگی خواندم.

ـ باقی دوستان شما چطور؟

همه ما تقریباً در یک فضا هستیم. باقی دوستان هم همین‌طور بودند؛ مثلاً در حوزه مدیریت فرهنگی و مدیریت رسانه مطالعه کردند. ما یک دوستی داشتیم آقای «احسان ع»، خیلی از ما پرانرژی‌تر بود؛ ولی کارِ اولش این نبود. دوستان دیگر عملاً کار نداشتند؛ ولی او کار داشت. در سازمان بازرسی کار می ‌‌کرد و هم‌سن هم بودیم. او می ‌‌رفت سرِکارش و بعد برمی‌گشت و ایده ‌‌هایی از کتاب‌فروشی و کارِ فرهنگی می‌داد که خروجی آن را نمی‌دید و بهانه‌هایی در کار می‌آورد که واقعاً نمی ‌‌توانستیم انجام بدهیم. بعد از نزدیک دو سال که گذشت، یک جلسه کلی گذاشتیم. او به‌اصطلاح زیر میز زد و گفت: «نمی ‌‌خواهم؛ تمام!» ما هم آدمی نبودیم که جا بزنیم. من دو سال از زندگی ‌‌ام را گذاشته بودم و نسبت به باقی دوستان، هم تلاشِ بیشتری کرده بودم و هم وقتِ بیشتری گذاشته بودم و عملاً اگر صادقانه بخواهم بگویم کارگری کار را من می‌کردم و برای همین بیشتر از دیگران با جزئیات کار آشنا بودم و آن چیزهایی را که من می ‌‌فهمیدم، بقیه کمتر به آن اشراف داشتند.

آن بنده خدا گفت: «نه» و من آن زمان تصمیم گرفتم کار را خودم مدیریت کنم، برای من خیلی سخت بود به این کار وارد شوم درحالی‌که نه پولی داشتم و نه قدرت ارتباطیِ خوبی.

تسویه ‌‌حساب کردیم و چند میلیونی هم که مانده بود، کاملاً در اختیارش گذاشتیم و او از مجموعه جدا شد. جدایی او باعث شد نگاهِ اقتصادی به فروشگاه برای من پررنگ ‌‌تر شود. حوزه ‌‌هایی که سایر دوستان بودند خیلی به کار فرهنگی نگاه می‌کردند که بعد از مدتی، قابل توجیه نبود. بالاخره با وجود اینکه در فضای فرهنگی کار می ‌‌کنیم، باید فضایی ایجاد کنیم که حداقل این فروشگاه ضرر نکند و نیروهایش بتوانند با این کار امرارمعاش کنند.

ـ دو سال اول ضرر کردید؟

دو سال اول که با دغدغه فرهنگی کار می ‌‌کردم، ماهی ۵۰ هزار تومان حقوق می ‌‌گرفتم. اصلاً قابل‌تصور نیست؛ کسی حدود یک سال کار بکند ۵۰ نهایتاً ۱۰۰ هزار تومان حقوق بگیرد. آن زمان پدرم به من می ‌‌گفت: «اگر تو کنار من کار کنی چند برابر این حقوق را به تو می ‌‌دهم.» چون پدرم کارِ آزاد می‌کرد و در آن صورت همه‌چیز در اختیارم بود و می‌توانستم هر کاری بکنم، ولی من به آن کار علاقه نداشتم؛ وگرنه می‌توانستم بروم.

دیگران به من می‌خندیدند، البته باقی دوستان هم همین‌طور بودند، فضا در این حد بود و ما پویاییِ آن‌چنانی نداشتیم. چون فشارها مستقیم روی دوش خودم بود و یکسری از بچه‌ها هم رفته بودند و من عملاً باید فروشگاه را به‌ تنهایی اداره می‌کردم، این تنهایی اداره کردن باعث شد مقداری چم‌وخم کار دستم بیاید. تا اینکه کمی دستمان باز شد و یکسری محصول به فروشگاه اضافه کردیم، در جابه‌جایی کتاب ‌‌ها اتفاقاتی افتاد و از آن‌طرف توانستیم از ظرفیت ‌‌های باقی بچه‌هایی که به ما سر می‌زدند استفاده کنیم، به این صورت که همان بچه ‌‌هایی که از ما جدا شده بودند دیگر نیاز مالی نداشتند؛ ولی من از ظرفیت ‌‌های آن‌ها استفاده می‌کردم، فلان پروژه را می‌گرفتم و می‌گفتم شما از ساعت ۴ تا ۸ شب بیایید اینجا این کتاب ‌‌ها را بخوانید و فقط مشاوره بدهید و آن‌ها هم دوست داشتند.

ـ شما فقط روی این کار متمرکز بودید یا کار دیگری هم داشتید؟

دغدغه ما این بود که کتاب‌ها را بخوانیم و هرکدام از ما در حوزه ‌‌ای متخصص شود که متأسفانه نمی‌شد، چون هم کارِ اجرایی می‌کردیم و هم کار محتوایی؛ و بعد زمانی بود که همه ما در حال ازدواج بودیم و زندگی‌مان در حال تغییر بود، در نتیجه فرصت نمی‌کردیم و نمی‌توانستیم تمام این کارها را باهم انجام بدهیم.

این اتفاقات در بازه یکی دو سال نخست است، برای ما خیلی سخت بود که هم بارِ زندگی را به دوش بکشیم، هم مباحث اقتصادی زندگی، هم کارِ فروشگاه، هم کارِ محتوایی آن و بعد فروشگاه هم آن زمان وضعیتِ آشفته‌ای داشت. هرروز یک نفر می‌آمد و می‌گفت شما از کجا آمدید؟ بالأخره راه‌اندازی فروشگاه با محتوای انقلابی برای فضای فرهنگی آن زمان خیلی ناشناخته بود. آدم ‌‌های مختلفی می ‌‌آمدند. بدون اینکه خودشان را معرفی کنند ما را سؤال‌پیچ می‌کردند. دو روز دیگر یکی دیگر زنگ می‌زد و می‌گفت: «شما مجوز ندارید!»

یک‌بار یادم هست من کربلا رفته بودم و نامه ‌‌ای برای ما آمد که بیایید تکلیف غرفه‌تان را روشن کنید. بچه ‌‌ها به من زنگ زدند. فکر کنم سال ۹۲ یا ۹۳ بود گفتم باشد. ۵، ۶ روز مهلت داشتم، من هم گفتم من تا آن زمان می‌رسم، فردای آن روز به من زنگ زدند که مغازه را بسته‌اند، با اینکه ۵ روز مهلت داشتیم، ولی مغازه را بستند. گفتم اشکال ندارد ببندند.

حتی نمی‌گذاشتند بچه‌ها بیایند حساب‌وکتاب‌ها و کارهای خودشان را بکنند. در این حد بود! تا اینکه من آمدم. ازقضا، داخل مغازه تنها بودم که دیدیم با یک اکیپ ۲۰، ۳۰ نفرِی آمدند. دیدم آقای نائبی که تازه مدیرعامل فرهنگی مترو شده بود، داخل ایستگاه‌اند و دارند بازدید می‌کنند. درِ پشتی مغازه باز و درِ جلو بسته بود، مقداری غرفه را از جلو دید و آمد درِ پشتی را باز کرد و گفت: « چرا در را بستی؟» گفتم من نبستم همکاران شما لطف کردند و خارج از مقررات، فروشگاه را بستند، گفت چه کسی این کار را کرده است؟ گفتم آقایی که پشت سر شماست، گفتم شما حق نداشتید این کار را بکنید. آقای نائبی خیلی ناراحت شد و همان‌جا گوشه دفترش نوشت و گفت: «حتماً بررسی کنید به من خبر بدهید» به من هم گفت: «اگر درست نشد، شما خودتان بیایید پیش من.»

بعد از آن جریان، فتیله ‌‌شان را چند ماهی پایین آوردند، ولی با همۀ این تصاویر سُمبه آن‌ها پرزور بود، اگر دلشان نمی ‌‌خواست زنگی می ‌‌زدند می ‌‌گفتند: «بروید درِ آنجا را ببندید.» با یک مأمور می ‌‌آمدند می ‌‌گفتند: «من از فلان جا آمدم» و در را می ‌‌بست، ما هم نمی ‌‌توانستیم کاری بکنیم. آن زمان فروشگاه این معضلات را داشت.

ـ مدیریت آسیب  ‌‌ ‌‌های این حوادث پیش ‌‌بینی ‌‌نشده چگونه است؟

فضای آن‌ها همین‌طوری می ‌‌طلبید که مانند خود آن‌ها برخورد کنید. اگر آن‌ها به شما زور بگویند، شما هیچ‌کاری نمی‌توانید بکنید، مگر اینکه از طریق نفوذ یک مقام بالادستی اقدام کنید. این بدترین حالت ممکن است. مثلاً مدیر فرهنگی می‌آمد و می‌رفت دیوارنگاره‌ها را نگاه می‌کرد، ولی نمی‌آمد از فروشگاه کتاب بازدید کند! چه انتظاری از او می‌رفت؟! من حتماً باید می‌رفتم التماس می‌کردم که حاج‌آقا لطفاً از فروشگاه ما هم بازدید کنید!

معضلات فضای مترو یکسری آسیب ‌‌های مدیریتی دارد. در طبقات مختلف، مدیرانِ مختلفی هستند که از مقام بالادستی اطاعت می‌کنند. مثلاً من یک اِستند بیرون می‌گذارم. از رئیس ایستگاه اجازه می‌گیرم، ولی او می‌گوید: «اگر رئیس خط آمد من نمی‌توانم کاری بکنم.» می‌گویم: «یعنی چه؟! ما که کارِ بدی نمی‌کنیم از شما هم اجازه گرفتیم.» می‌گوید: «نه نمی ‌‌شود.»

ـ اگر قراردادتان محکم‌تر و سفت‌تر بود به نظر شما فرقی نمی‌کرد؟

اخیراً دو سه چک به فرهنگسرای مترو دادم و به‌تفصیل درخواست کردم که قرارداد ببندیم، اما قبول نکردند. مدیر قبلی فرهنگسرا یک روز به من زنگ زد که قراردادها آماده است و در حال طی کردن روند اداری خود است. فقط شما باید هزینه‌های لازم و چک‌های تضمینی را ارائه کنید. ما با اشتیاق رفتیم کارهای لازم را انجام دادیم. چک‌ها را هم دادیم. دو روز بعد زنگ زدم، پیگیر قرارداد شدم. گفتند: «مدیر عوض شده است!» پرسیدم: «کجا رفت؟!» گفتند: «ایشان رفت و کس دیگری جای او آمده»، آن مدیر قبلی از وضعمان مطلع بود ولی قرارداد نبست. برای اینکه راحت بتواند ما را تخلیه کند. مدیر بعدی هم گفت: «دستتان درد نکند ولی فعلاً قراردادی وجود ندارد!»

نزدیک ۱۰ ماه گذشته است. حالا دوباره می‌گویند چک تضمینی بیشتری بدهید و باز هم می‌گویند که ممکن است این دفعه هم از قرارداد خبری نباشد.

ـ قرارداد چگونه است؟

قرارداد ما سالیانه است، اما سال که تمام می‌شود، ماه‌های اول سال در اغما هستیم. به ما می‌گویند: باید مصوبات جدید را بررسی کنیم. تقریباً تا ماه پنجم طبق سال گذشته اجاره‌ می‌دهیم. باقی ماه‌های سال هم میگویند تا الآن که قرارداد نبستیم تا آخر سال هم با همین روش پیش بروید.

ـ هزینه‌ای که شما بابت جا ‌‌به ‌‌جایی مسئولان و بروکراسی می‌دهید چقدر است؟

خیلی زیاد است، اگر من با آدمِ مشخصی در ارتباط بودم؛ یک نفر با یکسری ویژگی ‌‌ها که می‌توانستم با او ارتباط بگیرم، خوب بود؛ ولی اینجا دائماً با آدم ‌‌های مختلف در ارتباط هستیم. می ‌‌خواهیم یک کولرگازی اینجا نصب کنیم می‌گویند: ایمنی، مدیر ایستگاه‌ها، خدمات فنی، پروژه تأمین همه این‌ها باید اجازه بدهند. ولی آیا در فروشگاه ‌‌های دیگر این‌طوری است؟ نهایت دیوار را سوراخ می‌کنید بعداً که خواستید بروید آن را درست می‌کنید. بدتر از این‌ها من پنج‌شش سال بدون جواز کسب کار کردم؛ یعنی حقِ کسبم را هیچ جا ثبت نکردم و هیچ خدماتی از آن نتوانستم بگیرم. بعد از چند سال اگر بروم بگویم، می ‌‌گویند: شما سال اولتان است که کار می‌کنید؛ یعنی اگر بخواهم امتیازی بگیرم و خودم را در آن صنف شناخته ‌‌شده بدانم می‌گویند شما یک سال است جواز گرفتید و یک سال است دارید کار می‌کنید نه هشت سال و این بدتر از همه آن‌هاست.

ـ شما چرا به این فکر نبودید که یک فروشگاهی بیرون بگیرید؟ از اول به این مشکلات فکر کرده بودید؟

ما می‌دانستیم مشکلات هست؛ ولی نمی‌دانستیم این‌قدر زیاد است. الآن بچه‌های ما یاد گرفته‌اند و بیانشان با آدم‌هایی که در مترو کار می‌کنند، با آدم ‌‌هایی که برای خرید مراجعه می‌کنند، بسیار متفاوت است؛ یعنی ما فهمیده‌ایم که باید با این‌ها چطور صحبت کنیم؛ یعنی با این بیان باید با آن‌ها صحبت کنیم و خارج از آن نه.

برای فروشگاه بیرونی ما خیلی بیش‌ از آنچه فکر کنید، دلمان می‌خواهد که برویم روی زمین، همین‌که هشت سال است در مترو کار می‌کنیم و آفتاب را نمی‌بینیم، برایمان زجرآور است. این در بلندمدت قطعاً روی ما تأثیر بد می‌گذارد. ما تازه بعد از چند سال توانستیم با کمک خوشه چند ده میلیون تومان وام بگیریم. من چند ماه جست‌وجو کردم؛ ولی نتوانستم یک فروشگاه پیدا بکنم.

ـ مثلاً با ترنجستان یا کتابستان بزنید؟

آن‌ها هم همین معضلات را دارند. نظرمان این است که بعد از شش‌هفت سال کار کردن بتوانیم از پول خودمان کاری ایجاد کنیم؛ کاری که برایمان ماندگار باشد، الآن اگر ما با ترنج قرارداد ببندیم ترنج بعد از مدتی، شاید دوست نداشته باشد با ما کار بکند یا به هر دلیلی شاید من نتوانم توقعات او را برآورده کنم می ‌‌گویند: «خداحافظ». جا و امکانات برای اوست، من باید سرمایه ‌‌‌ام را بردارم و بدون جا بمانم.

ـ اگر شرایطی باشد که شما بتوانید روی زمین کار کنید الآن آمادگی‌اش را دارید؟

نمی ‌‌توانم بگویم صددرصد است ولی هفتاد درصد از آنچه برای احداث فروشگاه لازم است را می‌توانیم انجام دهیم. اعم از دکوراسیون، نرم ‌‌افزار و سیستم و چیدمان و نحوه فروش؛ یعنی می‌توانیم بگوییم ۷۰ درصد از خودمان مطمئن هستیم. حرفه‌ای‌ترین فروشگاه‌ها هم در بعضی قسمت‌ها مشکل دارند، چون یکسری فضای ملتهب بازار است که منجر می‌شود. شما نتوانید یکسری از کالاها را تأمین کنید یا در آن زمان نتوانید نیروی لازم را جذب کنید. همین الآن در بهترین نقطه مثلاً ترنجستان دائم نیروها در حال رفت‌وآمد هستند، خیلی از مباحث حاشیه‌ای باعث می‌شود فروشگاه به نقطه صد خودش نرسد.

الآن مشکل ما برای راه ‌‌اندازی، فضا و امکانات زیرساختی آن است، فروشگاه ما اگر این دکور را نداشت، اگر برای مشتری جذاب نبود، من قفسه آهنی یا یک مدل دیگری ایجاد می ‌‌کردم و خیلی چیزهای دیگر. بالأخره باید در این حوزه هزینه کرد و ما هم باید دائماً تغییر دهیم، هم از لحاظ دکور ثابت و هم از لحاظ چیدمان. این‌ها هزینه ‌‌آور است ولی نسبت به کاری که ما کردیم من نزدیک شصت‌هفتاد درصد از خودم مطمئنم که می ‌‌توانم این کار را بکنم. مگر اینکه یکسری اتفاقاتی رخ بدهد که نتوانم از پس آن‌ها بربیایم که آن هم به نظرم مشکلش فقط مالی است. حالا وامی که گرفتیم برای این بود که برویم در بیرون، فروشگاه بزنیم؛ که باز هم با آن پول نتوانستیم کاری بکنیم. الآن قسط آن پول را می‌دهیم ولی نمی‌دانیم با آن چه کنیم. با این خیال که با این مقدار پول می‌توانیم کاری بکنیم کلی هم برای آن نقشه کشیدیم وام گرفتیم، بعد که وارد فضای بازار در سطح شهر شدیم دیدیم اینجا چقدر قیمت‌ها وحشتناک است!

من خیلی دوست داشتم در شرق تهران کار کنم چون شرق تهران به‌شدت تشنه محصولات فرهنگی و کتاب‌فروشی است. مثلاً خیلی از مشتری‌های ما از منطقه حکیمیه، تهران ‌‌پارس، خیابان استخر می‌آیند. شرق تهران، اگر از هفت ‌‌حوض عبور کنیم واقعاً کتاب‌فروشی نیست.  حتی شاید اندازه بهترین فروشگا‌ه‌های تهران سود کند. چون آنجا به‌ قول‌ معروف دستشان به دهانشان بیشتر می‌رسد و نسبت به جاهای دیگر راحت ‌‌تر می‌توانند پول خرج کنند.

حالا نه در حوزه کتاب، در حوزه محصولات فرهنگی می‌توانست این‌گونه باشد ولی وقتی رفتم بدنبال ملک، رقم‌هایی به من گفتند که خارج از تصوراتم بود، گفتند: «صد میلیون رهن با پانزده میلیون اجاره!» من خیلی تعجب کردم! تازه گفت: «اگر می ‌‌خواهی سه یا پنج ساله قرارداد ببندید ما درصدی می‌گذاریم ‌‌ و هرسال به قیمت اجاره اضافه می‌شود.» بعد دیدم برای من در پله اول همچین چیزی مقدور نیست.

تحقیق کردم، کتاب‌فروشی‌هایی که الان هستند چگونه درآمد دارند؟ بیشترشان اجاره‌ای بودند، خیلی کم صاحب مغازه بودند. با صاحب مغازه‌ها که صحبت می‌کردم می‌گفتند برای خودمان هم جای تعجب است که این‌ها چه می ‌‌کنند؟ می ‌‌گفتند: «ما صاحب مغازه هستیم. اینجا کار می ‌‌کنیم، اما این‌قدر درآمد نداریم، این‌ها چگونه درآمد دارند؟» همه آن‌ها به این فکر می‌کردند که اجاره بدهند و بروند خانه ‌‌شان بنشینند.

عمده فروشگاه ‌‌های این شکلی بعد از دو سه سال تعطیل می‌کنند. شما بروید جاهای پرفروش در خیابان ‌‌های پرتردد، مغازه‌ای گل کرده یا گل نکرده دارد این کار را ادامه می‌ دهد سه سال بعد می ‌‌بینید نیست؛ یا شغل دیگری دست‌و‌پا کردند؛ یا ورشکست شده‌اند؛ یعنی دیگر برای او صرفه اقتصادی ندارد. با ضرر گذاشته و رفته است. فروشگاه بدین شکل نیست که بیست سال بمانند و کار کنند، چون بالأخره آن‌ها ‌هم عمر و زمانشان را گذاشته‌اند.

ـ پس منظورتان از اینکه هفتاد درصد آمادگی داریم چیست؟

نه من با این فرض این را گفتم که جایی داشته باشم. بله با این فرضیه هفتاد درصد آماده‌ام، اما با این وضعیت، نه. قطعاً به دلیل مشکلات مالی‌ای که گفتم، نمی‌توانم.

ـ اگر الآن بخواهید کتاب ‌‌فروشی دیگری بزنید چه ‌‌کارهایی را انجام نمی‌دهید؟

بالأخره فضای بیرون با فضای داخل مترو متفاوت است. به نسبت آن مکانی که قرار است شما کار بکنید، می‌توانید تصمیم بگیرید. اگر الآن اینجا را به من پیشنهاد می‌دادند، من قبول نمی‌کردم. می‌گفتم اگر آن‌طرف دیوار را بدهید می‌گیرم. قطعاً ایستگاه هفت تیر را می‌گرفتم چون الآن خروجی کارم را می‌بینم، اینجا دو سه سال نخست، کند پیش رفتیم. الآن بعد از پنج‌-شش سال باید سه نفر مدام تلاش کنند که آدم ‌‌ها جذب شوند ولی یک‌جایی می‌روید که نیاز به جذب نیست همین‌طوری مردم به داخل فروشگاه سرازیر می‌شوند. مترو این‌گونه نیست. ما الآن به سمت خروجی مترو هستیم و کسی ما را نمی‌بیند و این ضعف جغرافیایی فروشگاه است.

فروشگاه ما وقتی نصف بود، سی درصد کمتر از الآن می‌فروخت؛ اما وقتی بزرگ‌تر شد رغبت مشتری‌ها بیشتر شد. مشتری می‌تواند به داخل بیاید و فضا بسته نیست و مشتری آرامش بیشتری دارد. الآن راحت می‌آید کارهایش را می‌کند، جنسش را می‌خرد و می‌رود. این‌ یک مزیت است.

ـ زمانی که این کار را راه‌اندازی کردید در مورد آن چه فکری می‌کردید؟

من منطقه را نمی‌شناختم. آن زمان واقعاً بچه بودم و کسی هم از سازمانی که قبلاً تجربه ‌‌ای در این زمینه کرده باشد نبود تا در اختیارم بگذارد. ما صفر تا صد کار را آزمون‌ و خطا می ‌‌کردیم، خروجی می‌گرفتیم و کارِ بهتر را انجام می‌دادیم. مثلاً روز اول کتاب‌ها را چیدیم. بعد از چند روز دیدیم باید انبارگردانی کنیم. ما کتاب‌ها را دسته ‌‌بندی کرده بودیم، اما انبارگردانی نکرده بودیم، بعد فروشگاه را بستیم و پشت در چسباندیم «انبارگردانی» یک نفر آمد و گفت: «شما فقط چند روز است باز کردید، پشت در زدید انبارگردانی؟» یعنی آن فرد بیرونی هم متوجه می‌شد که ما تجربه کافی نداریم.

مثلاً من می‌خواهم جایی را بگیرم. اگر با منطقه آشنا نباشم، قبل همه، می ‌‌روم درباره منطقه تحقیق می‌کنم تا برای من روشن می‌شود آیا این منطقه کششِ این محصولات را دارد یا ندارد؟ من برای گرفتن جاهای مختلف، حداقل نصف روز وقت می‌گذاشتم و داخل آن خیابان قدم می‌زدم؛ یعنی هم‌زمان هم ترافیکش را نگاه می‌کردم و هم‌ خلوتی‌اش را. جایی را سمت خیابان جِی به ما پیشنهاد دادند (امامزاده حسن) شهرداری جایی داشت گفت شما بیایید اینجا. من تقریباً نصف روزی وقت گذاشتم و جلوی مغازه ایستادم. مثلاً برآورد کردم، الآن که مدرسه تعطیل شد چه تعداد از دانش‌آموزان به مغازه می‌آیند؟ یکسری مسائل کلی هست که همه می‌دانند و به شما می‌گویند؛ ولی یکسری چیزها هست که شما باید خودتان به آن پی ببرید.

جایی که معرفی کردند ویترین داشت؛ اما مردد بودیم که می‌توانیم این کار را کنیم یا نه. بعد ما خیلی فکر کردیم که چگونه بتوانیم این کار را کنیم. رقمی در نظر گرفتم و به آن‌ها گفتم: «ما با این رقم می‌توانیم آزمون‌وخطا کنیم ولی با آن چیزی که شما می‌گویید نمی‌شود.» آن‌ها مغازه را به یک شیرینی ‌‌فروشی داده بودند و ماهی ۴ میلیون می‌گرفتند. گفتند: «حتماً به کار فرهنگی می‌دهیم؛ ولی ۴ میلیون می‌خواهیم.» گفتم: «نه»، ولی جای خوبی بود.

ـ به ‌‌هیچ وجه امکان نداشت که مغازه پیشنهاد شده را تحویل بگیرید؟

گمان می‌کنم اگر ابتدای کار با آنان شراکت می‌کردیم تا حدی که خیلی به کار ما آسیب وارد نمی‌کرد خوب بود؛ یعنی به آن‌ها طرح می‌دادیم. مثلاً می‌گفتیم: ما با شما همکاری می‌کنیم، ولی اجاره دقیق نمی‌نویسم، شیوه کارمان را به‌عنوان شریک در اختیار شما می‌گذاریم. نماینده شما هر چند وقت یک‌بار، بیاید خروجی را ببینید و نسبت به درآمدِ حاصله، درصدی به شما بدهیم. این پیشنهاد می ‌‌توانست آن‌ها را مشتاق کند؛ اما چون فضای آن‌ها دولتی بود خیلی زیر بار این کار نمی ‌‌رفتند چون خودشان را متزلزل می‌کردند؛ ولی این بهترین مدلِ کار کردن برای ارگان ‌‌های این شکلی است که آن‌ها هم خودشان بیایند و دخیل شوند، چون خیلی وقت‌ها می‌توانستند برنامه‌هایشان را با ما تلفیق کنند یا ما برنامه ‌‌هایمان را با آن‌ها تلفیق کنیم.

اگر آن قرارداد خیلی دقیق نوشته شود چنان‌که در فضای فروشگاهی حدمان مشخص شود، می‌توانستیم مدیریت کنیم؛ در غیر این صورت، ممکن بود آسیب ببینیم. در فضای فروشگاهی، این‌ها ساختار حسابرسی دارند، مثلاً برای اینجا، ما گفتیم ما یک حسابرس داریم شما هم یک حسابرس دارید این دو نفر باهم می‌نشینند اختلافاتشان را پیدا می‌کنند یک رقم ثابت می‌شود، این دو هر نظری بدهند باهم یک خروجی شود ما آن را قبول می‌کنیم. این کار چند مدت یک‌بار صورت می‌گرفت. بعد از مدتی یک‌بار که آن طرف آمد و فضا را دید. ما پنج‌شش ماهی این کار کردیم؛ یعنی دوستان فقط خروجی را می‌گرفتند و می‌فرستادند. او خودش محاسبه می‌کرد و می‌گفت درست است. ما صادقانه می‌گفتیم و آن‌ها واقعاً قبول می‌کردند. ولی چند ماهی گذشت و آن گروه رفت و گروه بعدی آمد و با این روش مخالفت کرد. در صورتی که روش ما، هم از نظر اسلامی درست بود و هم از نظر اقتصادی. ارتباطی دوطرفه ‌‌ بود که می‌توانست خیلی ادامه ‌‌دار باشد و ما می‌توانستیم از ظرفیت ‌‌های آن استفاده کنیم.

نکته بعدی که باید در تعامل با مجموعه های این‌چنینی لحاظ کرد، این است که این‌ها تصورشان از دادن امتیاز این مجموعه به شما چیست؟ باید ببینیم اصلاً به کارِ شما اعتقاد دارد؟ دوست دارد با شما همفکر شود و کاری در آن راستا انجام بدهد یا نه؟ اگر خیلی در این فضاها نباشد و نگاه بازاری به کار داشته باشد خیلی نمی ‌‌تواند ادامه‌دار باشد چون خیلی ساده نفر بعدی را جایگزین می‌کند.

ـ برای ایجاد تغییرات و پیشرفت فروشگاه؛ چگونه کار را مدیریت می‌کنید؟

چون من خودم کارِ فکری فروشگاه را انجام می ‌‌دهم قبلاً این‌طوری بود که ما شور می‌کردیم؛ یعنی در زمانی بر اساس تحولی که می ‌‌خواستیم در فضای فروشگاهی ایجاد کنیم مشورت می‌کردیم و هرکدام از دوستان یک‌قسمتی از کار را قبول می ‌‌کردند و در مورد آن صحبت می ‌‌کردیم که آیا می ‌‌شود یا نمی ‌‌شود؟ سود می ‌‌دهد یا نمی ‌‌دهد؟ انجام بدهیم یا ندهیم؟ در اندازه و شکل ماست یا نیست؟ در آن زمان در جلسات مختلف می ‌‌نشستیم و بررسی می‌کردیم. بعد از اینکه مدتی گذشت و من تقریباً تنها شدم و بیشتر فضا را خودم مدیریت می‌کردم. آن کارهایی که خودم از پسِ آن‌ها برمی‌آمدم تحلیل می‌کردم و کارهایی که خودم از پس آن برنمی‌آمدم به بچه ‌‌ها اختصاص می‌دادم، خروجی آن‌ها را قبول می‌کردم، مثلاً فردی خروجی نهایی سیستم ‌‌ها را جمع می‌کرد و در تصمیم ‌‌گیری نهایی به من کمک می‌کرد. همچنین برای انتخاب سیستم حسابداری من کاملاً این وظیفه را به مسئول صندوق سپردم چون او بیشتر با جزئیات نرم‌افزارِ حسابداری آشنا بود.

البته چون سخت می‌شود اعتماد کرد، نمی‌توانم تفویض اختیار کنم. اگر فروشگاه بزرگ داشته باشید نیروهای بیشتری در گروه شما هستند که می‌توانید تفویض اختیار بکنید و کار بکشید. در فضای فروشگاه ما اعتماد کردن به آدم‌های کوچک‌تر و آوردن آن‌ها در مقطع کوچک‌تر خیلی عذاب ‌‌آور است. طرف یک مقطعی کار می‌کند و به شما آسیبی می‌زند و از مجموعه خارج می‌شود. نمی‌توانید از او نتیجه بگیرید. به همین دلیل خیلی نتوانستم به آن چیزهایی که فکر می‌کردم برسم.

ـ ثبات نیروهای فروشگاه شما چگونه است؟

کسانی که می‌آمدند دوست نداشتند در این کار بمانند ما یک پرسشنامه شفاهی داریم، در ابتدای مصاحبه می‌پرسیم شما می‌خواهید چه‌کاره شوید؟ اگر دغدغه‌اش خارج از این کار باشد، می‌فهمم که این‌کاره نیست و نمی‌ماند. دوست ندارد. مثلاً می‌گوید دانشجو هستم یا عشقم سپاه است و حالا فعلاً چند ماهی به اینجا آمدم.

بچه ‌‌های خوبی هستند ولی صرفاً نمی‌خواهند در این کار بمانند چون ندیدند امثال آدم‌هایی که در فضای فروشگاهی رشد کردند، به یک نقطه مثبتی از زندگی رسیدند. هرکسی را دیدند یا ناله کرده است یا گفته است این امکانات و خدمات را ندارم، چقدر شما آدم دیده‌اید که در این حوزه کار کند و بگوید این کار کارِ خوبی است؟ نمی‌بینید و این باعث می‌شد، مدام آدم‌ها از ما جدا شوند. به دوستان می‌گفتیم حداقل برای سه سال پیش ما بمانید.

یکسری از افراد هم زمان خاصی را برای فروشگاه نمی‌گذاشتند مثلاً می‌گفتم دو سال بمانید و می‌گفت نه شش ماه می‌خواهم بمانم. معضل اکثر فروشگاه‌ها همین است. مثلاً می‌گویند دو سال باید بمانید. می‌گوید نمی‌توانم و شما هم نمی‌توانید کاری بکنید و نمی‌توانید با آن‌ها درگیر شوید.

ـ چقدر از توان خود را برای پیشرفت فروشگاه هزینه می‌کنید؟

من هشت ساعت در فروشگاه هستم. باقی وقتم را در بازار کار می‌کنم، تبلیغات می‌کنم. حتی خودم باربری می‌کنم. چون باید برای زنده ماندن فروشگاه تلاش کنم. ظاهر کار ساده است. پشت پرده آن‌قدر دوندگی دارد چون اینجا نسبت به فروشگاه‌های دیگر یک فروشگاه کوچک است، فروشگاه‌هایی که تراکنش بیشتری دارند، هزینه ‌‌های باربری در آن رقم زیادی نیست؛ ولی برای فروشگاه ‌‌های کوچک‌تر هزینه‌های جانبی‌اش گاهی به‌اندازه هزینه‌های عمده است، آن‌ها از یکسری امتیازات، مثل فروش گیفت، چند برابر سود می‌برند ما تازه یک سال است به این عرصه پا گذاشتیم اصلاً به این سمت نرفته بودیم. در چهار یا پنج سال گذشته یک گیفت هم نمی‌فروختیم. تمام تلاش ما این بود که کتاب بفروشیم بعد دیدیم اشتباه می‌کنیم. ما باید فروشگاهی برای مشتریان راه بیاندازیم که شبیه شهربازی باشد، مشتری بیاید داخلش در کنار کتاب، فضای جدیدی ببیند و محصولاتی زیبا که همانند فروشگاه‌های دیگر حکم مکمل را دارند.

مدتی گذشت و درآمد فروشگاه بهتر شد و من از شرایط خودم گذشتم، یک مقدار کنار گذاشتم و بعد یک قفسۀ گیفت راه انداختم و دوباره از سود آن کنار گذاشتم بعد از یک سال ده میلیون تومان از آن پول و سودش جمع شد. این شد که قفسۀ گیفتمان بزرگ‌تر شد. برای همین مجموعه ‌‌های کوچک با اعتقاد کارشان را پیش می ‌‌برند وگرنه کارِ بزرگ و راستۀ خیابان انقلاب که فروش خودش را دارد، مگر چه می ‌‌کنند؟ مگر به غیر از این کتاب‌ها و این گیفت ‌‌ها می ‌‌آورند؟ نه ولی آنجا مرکز تردد است.

ـ فروشنده های شما اهل مطالعه هستند؟

بله برای بچه ‌‌هایی که کتاب می ‌‌خوانند گروه درست کردیم. به طور مثال یکی از نیروهای ما که کتاب‌باز است و ماهانه ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان کتاب از فروشگاه به قیمت خرید برای خود تهیه می‌کند. مثلاً یک فهرست دوازده تایی کتاب می ‌‌برد و می ‌‌خواند. طبیعتا این مطالعه فروشنده‌ها در فروش آنها هم تاثیر مثبت دارد.

ـ چه میزان از مشتری  ‌‌ ‌‌های شما ثابت هستند؟

تقریباً هفتاد درصد ثابت هستند و سی درصد، خانم ‌‌هایی هستند که مشتری ادبیات کودکان و نوجوان‌‌اند، خانواده ‌‌ها و مادرانی که در مترو تردد می ‌‌کنند.

ـ کودک و نوجوان هم دارید؟

بله عناوین نوجوان فروشگاه خیلی زیاد است، عنوانش و انتشاراتش دسته ‌‌بندی شده است و خیلی متفاوت است و این متفاوت بودن خیلی امتیاز است برای کسانی که می ‌‌خواهند قدرت انتخاب داشته باشند.

ـ فعالیت ویژه ای انجام دادید؟

مدتی طرح صدقه داشتیم و این هم از صحبت ‌‌های حضرت آقا بود. تقریباً هفده سال پیش گله کردند که چرا مردم در جاهای مختلف در حوزۀ نشر و کتاب صدقه نمی ‌‌دهند ما این کار را کردیم، تبلیغات کردیم آن زمان سایت هم داشتیم، تبلیغات زیادی کردیم بعد پول جمع می ‌‌کردیم یک کتاب را می ‌‌خریدیم و بعد طرح توجیهی برای یک کتاب داشتیم مثلاً کتاب را دِپو می ‌‌کردیم صد کتاب وسط فروشگاه می ‌‌گذاشتیم می ‌‌گفتیم صدقه است. مردم بسیار تعجب می‌کردند.. بعد می ‌‌گفتند این صدقۀ کتاب چیست؟ مگر ما صدقه بگیریم؟ می ‌‌گفتم نه این طرح برای کسانی است که در حد و اندازۀ خودشان پول دارند و بتوانند بخرند کسی که فکر می ‌‌کنم به دلیل نداشتن پول و اولویت ‌‌های اول زندگی ‌‌اش کتاب در سبد آخر است و نمی ‌‌تواند این کار را بکند، می ‌‌تواند از این طریق استفاده کند.

خیلی ‌‌ها پول می ‌‌دادند بعضی ‌‌ها می ‌‌گفتند و تأکید می ‌‌کردند آقا این صدقه است و ما هم به آن‌ها می ‌‌ ‌‌دادیم این‌قدر این طرح صدقه صدا کرده بود که خارج از کشور هم خبرش رفته بود یک خانمی از آلمان زنگ زد گفت طرح صدقۀ شما چقدر طرح خوبی است و یک ربع برای ما صحبت کرد و گفت اولاً بیست تا نامیرا بفرستید بیاید آلمان و ما فرستادیم.

آن زمان که وبگاه داشتیم طرح صدقه خیلی برای ما خوب بود و جزء کارهای مهم‌مان بود و دو سه سال است که برای مناطق محروم طرح کتاب گذاشته‌ایم و هربار اندازۀ یک وانت کتاب جمع می ‌‌شود مثلاً ما ده تا اعلانیه می ‌‌زدیم و مثلاً با گروه جهادی رضوان و چند گروه دیگر مثلاً بچه ‌‌های دانشگاه تهران. بیرون هم بنر می ‌‌زدیم که هر چه کتاب با این موضوعات دارید بیاورید خیلی تروتمیز و زیبا داخل کارتن بگذارید و به ما بدهید و تا دلتان بخواهد کتاب می ‌‌آوردند و بعد ما آن پشت کتاب‌ها را دسته ‌‌بندی می ‌‌کردیم، رمان را جدا می ‌‌کردیم بعد کارتن کارتن می ‌‌کردیم بعد به بچه ‌‌هایی که می ‌‌خواستند بروند به هرکدام سه بسته می ‌‌دادیم و می ‌‌گفتیم فلان روستا ببرید. پارسال تقریباً انجام ندادیم و امسال هم برای آن فکری نکردیم. هزینه کم می ‌‌برد، ولی انرژی زیادی می‌خواهد.

اما خروجی‌ای که در روستا می ‌‌بینید، جای دیگری نمی ‌‌بینید، من دنبال گزارش کار نیستم اگر یک بچۀ روستایی یک زمانی برود کتابی را بردارد و خوشش بیاید، به‌اندازۀ همۀ تلاشی که کردم برای من کافی است. چون آن کتاب ‌‌ها آنجا می ‌‌ماند کسی نیست آن‌ها را به او معرفی کند کتاب نیاز به تشویق و توجیه دارد، وگرنه کتاب به‌خودی‌خود که نمی ‌‌تواند جذابیت ایجاد کند.

ـ توجیه اقتصادی هم داشت؟

برای ما که قرار نبود توجیه اقتصادی داشته باشد. ما می ‌‌خواستیم تبلیغ فرهنگی کنیم؛ یعنی بعد از آن طرحی که ما راه انداختیم همه جا این طرح صدقه شنیده شد و جاهای مختلف اجرا کردند، ما دنبال مدسازی بودیم که یک‌دفعه یک کارِ نو انجام بدهیم و موجش راه بیفتد و همین‌طوری دست‌به‌دست بچرخد. الحمدالله این اتفاق رخ داد و مثلاً دربارۀ‌ کتاب «چی شد چادری شدم؟»، یکی از دوستان من که به اراک رفته بود، گفت: «من کتاب «چی شد چادری شدم؟» را دیده‌ام و خیلی خوب است.» ما یک جلسه گذاشتیم و این کتاب را آوردیم و دیدیم کتاب خوبی است. بعد در جلسه تصمیم گرفتیم که من به اراک بروم و آن خانم را ببینم. من رفتم او را دیدم. آن خانم خانوادۀ شهید هم بود. ما این کتاب را تبلیغ کردیم، ابتدا خیلی استقبال نمی ‌‌شد، بنر زدیم، مادر شهید آوردیم، جشن امضا گرفتیم و کارهای این شکلی در حد خودمان انجام دادیم.

کتاب ها را از نویسنده نقدی می‌خریدم. ما دو چاپ آن کتاب را همین‌طوری فروختیم و بعد که معروف شد نشر معارف روی آن دست گذاشت .

ـ در این کار سایر کتاب ‌‌فروش ‌‌ها را هم درگیر می  ‌‌ ‌‌کردید؟

بله مثلاً بیست تا کتاب به فلان کتاب‌فروشی می ‌‌دادیم، باقی کتاب‌فروش‌ها باید حتماً ویزیت می ‌‌شدند و خیلی از کتاب‌فروشی‌ها این کتاب را اصلاً نمی ‌‌آوردند.

ـ چگونه مدیریت می  ‌‌ ‌‌کنید؟ اقدامات عملی را بگویید.

در فضای فروشگاه ما که خیلی کوچک است من هرروز شرح وظایف می ‌‌گذارم؛ یعنی وقتی خودم می ‌‌ ‌‌آیم و بچه ‌‌ها می ‌‌آیند، مثلاً محبی باید صندوق را بشمارد. نمی ‌‌توانم هم‌زمان دو کار را به او بدهم. شرح وظایفی در همان روز برای او مشخص می ‌‌کنم که از قبل به آن فکر کردم می ‌‌گویم شما فقط امروز این کار را بکنید و به باقی جزئیات کاری نداشته باشید، این کار را که کردید گزارش بدهید و بگویید این کار را با این خروجی انجام دادیم. سعی کردم این تقسیم ‌‌بندی ‌‌ها بر اساس اولویت ‌‌ها و مشکلاتی که فروشگاه دارد بین خودمان به این شکل تقسیم شود تا دو ماه دیگر که سال تمام می ‌‌شود کارِ انبارگردانی فروشگاه تمام شده باشد، چینش ‌‌ها تمام شده بود، برچسب ‌‌ها خورده باشد، قفسه ‌‌ها مرتب شده باشد، آمدنِ سفارش‌های جدید و غیره به نقطه ‌‌ای رسیده باشد که دیگر این کار روتین شود یعنی از یک سرعتی که صفر بوده به بیست رسیده و در این بیست ثابت است. حالا آقای دخایی چه باشد و چه نباشد، این کار خیلی روتین انجام شود.

ـ برای تبلیغات اقدامی کردید؟

تراکت های تبلیغاتی توزیع کردیم. البته هنوز که هنوز است کتابستان کتاب‌فروشی خوبی در ذهن مشتریان است. در همین حد که بتواند در فضای مترو خدمات خوبی بدهد، آدم ‌‌های مختلف این را به هم ارجاع می ‌‌دهند یعنی برای گرفتن کتاب ‌‌هایشان، برای قرار گذاشتن، برای اینکه حتماً بیایند اینجا، برای اینکه نقطۀ تلاقی ‌‌شان اینجا باشد. کتابستان واقعاً پاتوق خوبی است. من به این نظر رسیدم که همه اینجا را دوست دارند. به دلیل کتاب ‌‌هایی که دارد و به خاطر آدم ‌‌هایی که اینجا را اداره می ‌‌کنند، این خیلی مهم است یک مدت کتابستان به سبب آدم ‌‌هایش مهم شد نه به دلیل کتاب ‌‌هایش، بابت ادبیات و رفتار خوب فروشنده‌ها. مثلاً یک نفر می ‌‌آید کتاب بخرد ولی می ‌‌گوید آقای فلانی نیست؟ می ‌‌بیند او نیست می ‌‌رود یک روز دیگر می ‌‌آید از او می ‌‌خرد شاید در فروشگاه بزرگ این کمتر دیده شود ولی در فروشگاه ‌‌های کوچک‌تر بیشتر دیده می ‌‌شود خیلی احساسِ صمیمیتِ بیشتری دیده می ‌‌شود ولی آفتی هم وجود دارد که می ‌‌گویند: «دوست خوب بهتر از مشتری بد است.» به نظرم با مشتری دوست نشوید بگذارید همان مشتری برای شما بماند.

ـ کانال تلگرامی هم دارید؟

بله داریم، یک مدت خیلی روی مباحث فرهنگی تمرکز داشتیم تا فروشگاهی. بعد از یک مدت دیدم ما در این حوزه تأثیرگذار نیستیم چون این‌قدر مردم کانال ‌‌های متفاوت با رویکردهای متفاوت دارند و نگاه نمی ‌‌کنند برای همین سیاست را کلاً تغییر دادیم. کارِ خود را صرفاً در حوزۀ تبلیغ فضای فروشگاهی و اطلاع ‌‌رسانی کتاب‌ها گذاشتیم. به غیر از این، ما کار دیگری از بچه ‌‌های کتاب نمی ‌‌خواهیم یک‌روزدرمیان یا هرروز یک کتاب معرفی می ‌‌کنند یک خلاصه‌مطلب می ‌‌گذارند، تازه ‌‌های فروشگاه و پرفروش ‌‌های فروشگاه و در همین حد می ‌‌تواند برای ما مؤثر باشد.

ـ چقدر کارِ کتاب ‌‌فروشی سودآور است و می  ‌‌ ‌‌تواند زندگی را اداره کند؟

کار کتاب‌فروشی با محصولات فرهنگی بگوییم بهتر است، کتاب‌فروشی صرف نه، کتاب‌فروشی به‌تنهایی نمی ‌‌تواند امرارمعاش کتاب‌فروش را به صورت ایدئال اداره کند کتاب و محصولات فرهنگی می ‌‌تواند تا حدی اگر دیدِ شما نسبت به درآمد مالی ‌‌تان آن‌چنانی نباشد بی‌نیازتان می‌کند. به‌اندازۀ آدم ‌‌های معمولی که درآمد کسب می ‌‌کنند می ‌‌شود زندگی کرد و درآمد کسب کرد.

من راضی هستم و برای پیشرفت این کار  تلاشم را می ‌‌کنم اگر شد که شد، وگرنه من تمام تلاشم را کردم. مثلاً من الآن می ‌‌توانم دو کارِ بیرونی که اصلاً ربطی به فضای کتاب ندارد انجام بدهم ولی مطمئنم وارد آن کار شوم یک مقدار مسائل مالی مطرح شود، قطعاً اینجا را رها خواهم کرد.

ـ می  ‌‌ ‌‌گویند محصولات فرهنگی دارد به کتاب ‌‌فروشی حمله می  ‌‌ ‌‌کند و به نوعی کتاب ‌‌فروشی را می  ‌‌ ‌‌  ‌‌ ‌‌خورد.

بیشتر از این فروشگاه کتاب کشش ندارد، مگر وارد فروش سازمانی آن شوید. از لحاظ تک ‌‌فروشی این کتاب به هشتاد رسیده مگر اینکه بروید موضوعات دیگری بیاورید، در این سطحِ حوزۀ فکری ما هشتاد است ولی وقتی محصولات فرهنگی با بیست درصد از حجم کتاب ورود پیدا می ‌‌کند به نسبت کسانی که در فروشگاه شما کتاب نمی ‌‌خرند محصولات می ‌‌خرند یعنی یک مشتری به شما اضافه شده که خریدار کتاب نبوده، خریدارِ محصولات است شما اگر هنر داشته باشید می ‌‌توانید او را مجاب کنید که کتاب بخرد.

ـ این تعدیل کتاب ‌‌فروشی نیست که محصولات فرهنگی با این حاشیۀ سودی که دارد از دو قفسه، ۵ قفسه شود؟

این ناخواسته اتفاق می ‌‌افتد همه می‌گویند: این محصول را خوب می ‌‌فروشم چرا نیاورم؟! اگر نتوانم خودم را در این فضا نگه دارم وارد کار دیگری می ‌‌شوم. اینکه بدتر است. ولی این در فکر طرف ریشه دارد که چقدر انصاف داشته باشد اگر هدف شما برای کار، کتاب باشد بالأخره یک خط قرمزی بگذارید و بگویید شصت درصد کتاب، چهل درصد محصولات فرهنگی یا درصد دیگری ولی اگر آن هدف را نداشته باشید، می ‌‌روید. کما اینکه الآن فروشگاه ‌‌های دیگر این‌طوری هستند.

ـ ارزیابی شما چگونه است؟ اصلاً سیستم ارزیابی دارید؟

یک پیش ‌‌نویسی داریم. این بازخوردهایی که مردم به ما می ‌‌دهند منجر به این می ‌‌شود که بدانیم به نقاط مطلوب رسیده‌ایم یا نه؟ بقیۀ آن اولویت‌بندی‌هایی است که من اول و آخر سال انجام دادم مثلاً می ‌‌گویم من امسال قرار است بیست درصد بیشتر بفروشم. بعد ابتدای سال خروجی می‌گیرم با خودم می ‌‌گویم سیستم ما این نقص ‌‌ها را دارد. باید این نقص ‌‌ها برطرف شود مثلاً من گفته بودم ابتدای سال این درصد باید به محصولات فرهنگی من اضافه شود که آرام‌آرام دارد به این اضافه می ‌‌شود. این‌ها همه ملاحضات شخصی و اولویت ‌‌بندی ‌‌های خودم است.

ـ هدف  ‌‌ ‌‌گذاری  ‌‌ ‌‌های شما چگونه است؟ سالیانه است؟

عمده ‌‌اش سالیانه است مثلاً امسال این بود که نیروی انسانی ‌‌ام بتواند درآمد خوبی داشته باشد و بتوانم بر فضای فکری آن‌ها غالب شوم که در این کار بمانند. تمام تلاشم این بوده است که این دو نیرو واقعاً در این صنف بمانند چون اگر من امسال بتوانم روی این‌ها کار کنم و برنامۀ دو ساله و سه ساله و پنج ساله آن‌ها را بر این ذهنیت متمرکز کنم، سال بعد می ‌‌توانم استفاده چند برابری از این‌ نیروها داشته باشم ولی اگر تضعیف شود، حقوق خوبی دریافت نکنند و کارهایی را که باید یاد بگیرند یاد نگیرند، مسلماً در سال بعد من و شاکله کلِ کارم به مشکل برمی‌خورد یعنی چهل درصد از کاری که کردم دوباره باید برای نفر بعد صرف کنم.

ـ پشیمان نیستید که این ‌‌همه سال عمرتان را روی این کار گذاشتید؟

من از آدم ‌‌هایی که واردِ کارهای مختلف می‌شوند، بدم می‌آید ، سیخی به کار می‌زنند و می‌گویند ما درباره این کار تجربه داریم و درباره آن کار اظهارنظر می‌کنند و واقعاً چیزی نمی‌فهمند. من وقتم را گذاشتم و این کار را فهمیدم، پس می‌توانم در مورد آن صحبت کنم و می‌توانم از خودم دفاع کنم و نهایتش این است که کنار می‌روم و برای یک نفر دیگر کار می‌کنم. وارد مجموعه بزرگ‌تری می‌شوم و یک قسمت کار را انجام می‌دهم و من این کار را می‌کنم. این‌طور نیست که بگویم شان من را پایین می‌آورد، چون مطمئنم در آن مجموعه بعد از یک سال ۵ پله جایگاه من رشد پیدا می‌کند.

ـ اگر پیشنهاد دیگری باشد اینجا را رها می‌کنید؟

نه الآن تصمیمم این است که اینجا را گسترش بدهم. در بدترین حالت ممکن؛ یعنی اگر یک روزی برسد که نتوانم، اینجا را به کسی واگذار می‌کنم که این ثمره از بین نرود. ولی تمام تلاشم در وضعیت فعلی این است که واقعاً اینجا را با چنگ و دندان نگه دارم. در بدترین حالت برای من سخت نیست یعنی من عُرضه دارم و می ‌‌توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم.

دیدگاهتان را بنویسید